جعبه ی خاطرات …

جعبه از خاطرات روی زمین افتاد … خاطراتش بر روی زمین پاشید …
خاطراتی رنگارنگ … خاطراتی خوب … خاطراتی بد…
پسرک خشکش زد از دیدن این همه خاطره ی پنهان در گوشه ی اتاقش
دستانش یخ بسته بود … تپش قلبش را میشنید… آرام آرام…
حس عجیبی بود … ناگهان قطره ای باران روی دستانش چکید … بی هوا آسمانش بارانی گشته بود …
اماااااا انکار میکرد… خاطرات را با دستانش از زمین جمع میکرد و آرام در جعبه میگذاشت … خاطرات از تاریکی جعبه گویی خسته بودن … چرا که در جعبه بسته نمیشد…
پسرک نفس هایش کمتر و کمتر میشد… گویی چیزی گلویش را گرفته بود…. چیزی به نام بغض
فرار کرد… از اتاقش … از خاطرات … از زندگی … چشمانش را بست و فقط فرار کرد…
س.س

درباره نویسنده

ساسان سلام زاده هستم متولد 1368، دانشجوی ارشد هوش مصنوعی. برنامه نویس، طراح وب. یکی از رویاهای کودکیم ساخت یک ربات دستیار هست چیزی که بتونه ۹۰٪ کارهای روزانه رو انجام بده، یه استارت هایی در این خصوص زدم...

1 دیدگاه

شما میتوانید برای این مطلب دیدگاه ارسال کنید.


  • زیبا بود….

    .... 9 سال قبل پاسخ


یک پاسخ ارسال کنید.


3 × = دوازده